سال پیش اوایل مهر بود که عازم کربلایتان شدم ...باورنکردنی تر سفر عمرم بود ...ثبت نام در لبیک دات کام و نتیجه قرعه کشی و....

انگار همه اش خواب بود وخیال مبهم ، بگذریم که تا محرم همین سال پیش داشتم خاطرات سفرم را درهمین پنجره ها می نوشتم و ضمیمه اش عکسی می کردم و ثبت می شدند لحظه لحظه های بودنم در کنارتان...

بگذریم که تا چشم باز کردم دیدم زیر قبه ای ایستاده ام و کنار شش گوشه ای که آرزو هایت را به عرش میبرند ملائک وقتی زیر قبه تان باشیم ، شرم کردم از دنیایی خواستن هایم ، از آرزوهای دخترانه و فانی ، کلامم باز نشد جز به "اللَّهُمَّ اجْعَلْ مَحْياىَ مَحْيا مُحَمّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ مَماتى‏ مَماتَ محمّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ"
می دانستم که همین برای همیشه ام کافی ست.

خستگی سفر که ازتنم در رفت اتفاقات عجیب وغریبی برایم رخ داد که سخت تر از همیشه کنار آمدم با آنها ...نگو شما بودی که داشتی تقدیری زیبا برایم مینوشتی آنگونه که من کراهت داشتم ( و عسی ان تکرهوا شيئا و هو خير لکم و عسی ان تحبوا شيئا و هو شر لکم .و الله يعلم و انتم لا تعلمون)

روزها ی زیادی از آن روزها میگذرد و حال شرمنده تر از قبل حکمت روزهای در سختی را یافته ام...

آقای مهربانم یادتان نرود دعای من را کنار بارگاهتان که مبادا ره گم کنم و ممات و حیاتم جز از برای شما باشد.

ایمان آوردمتان ......وقتی که سوره نور را تلاوت میکردم وقتی که پارچه قرمز رنگ روی قبه تان را جلوی خودم دیدم و چشم بر نداشتم از یاحسین حک شده رویش تا بار سوم    ...شاید دیر...

ولی ایمان آوردمتان و به عشقتان خواهم زیست...